سفر که بودیم سه روزی پشت هم بارندگی بود و صدای شرشری که نمیتونستی مقاومت کنی و نزنی بیرون .. اون موقع ، نه .. اما بعد برگشتن فهمیدم اون شب و روزا که با کفشای پارچهای ساعتها زیر بارون تا زیر زانو خیس بودم و به بزرگی نعمتی که جاریه فکمیکردم یکی از دوستام توی همون شهر ، خونه و زندگیش توی آب بوده . سیل نیومده بود اونجا اما آب به خونههای پایینتر و زیرزمینا راه پیدا کرده بود گویا
حالا اینجام .. توی اتاقی که خاموشه .. برقا قطعه .. اونی که اونطوری میکوبید به سقف حیاطخلوت بارون بود یا تگرگ ؟ ناودونه تشت زیرشو تندتند پر و سرریز کرد . حالا امشب فکمیکنم به همه ممکنههایی که همیشه هم سهم دیگرون نیس .. به خونههایی که تندتند پر و سرریز میشه .. به آدمایی که فکرشو نمیکردن و شد .. به خودمون که فکرشو نمیکنیم
+ زندگی با امید ، خوشجوری جریان داره :)
789 ....برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 135