میخوام برات حرف بزنم . لزومی نداره اما میخوام که بگم . این عکسو نگا !
حالا بعد ای جان و خدا خدا و نفس من ! بعد همه ش . میدونی ؟ ممکنه یه جایی توی آینده ت ، یه عکس اینطوری یا شبیه ش ، درونتو چنگ بزنه و احساس کنی چیزی وسط قفسه سینه ت ، داره رنده میشه . اون روحته
یه جاهایی توی زندگی ، از روی احساس یا عقل یا هر دوش ، تصمیم میگیری اتفاقی بیفته یا نه . شاید تصمیمای احساسی غالب باشن ، هرچقدم که عقل گرا باشی و منطقی
من اینجام ، توی راهی که خودم انتخابش کردم . با آگاهی به آینده ای که میاد / میشه / اتفاق میفته . من اینجام وسط زندگی ای که خودم خواستم و تبعاتشو پذیرفتم . این بخشی از ماجراس . یه بخش منطقی که محکم واستادی سرش . ماجراها ، بخشای دیگه ای هم دارن
انتخاب آگاهانه خیلی ساله م ، نذاش " مادر " بشم و این دقیقا همون قسمتیه که میتونه خالیت کنه . احساسی که دست تو نیست ، خواستنی که غریزیه ، میلی که به وجود میاد ، نیازی که فریاد میزنه
من
مادر
نشدم
و پشت تموم عشقای مجازی و هوسای رنگارنگی که ربطی بهم نداش ، داد زدم و صدامو نشنیدی . التماس کردم و فکردی اسمش حسودیه . کاش یاد بگیری یه روز که درست انتخاب کنی یه روزی که دیر نشده باشه
برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 148