بسم الله الحکیم
این اواخر که خودش میشه چنـــــــد سال ، ورق امتحانش برگشت . خیلی مثلا به درگاهش ادعا کرده بودم یا چی ، به هر حال گاهی میفتی وسط معرکه ای که فکرشم به ذهنت نمی رسید . تو ؟ اینجا ؟ با خدا خدا کردن و احتیاط ردش میکنی و فک میکنی خب دیگه تموم شد و خب دیگه تموم نشده بوده ولی !
فکردم خدا خواسته محکمم کنه ، گداخته * که آبدیده شده باشم . ممکنه این خیلی خوش بینانه ، یا خود تحویل گیرانه باشه . ممکنه این باشه و این نباشه ! حکمت امتحاناش پیش خودش محفوظه . زمان میگذره و چیزایی در حد درک خودت دستت میاد . درک من کمم که باشه خوبیش خوش بینی به خداست که تکمیلش میکنه . اینم از لطف خودشه ، جای هر چی که ندارم ، نیستم ، کمم ، در عوض خودش پیشم بزرگه ، حَسَن ، أعلی
میدونی ؟ وقتی درو میبستم و توی تاریکی با تموم نداشته هام جلوش به زمین میوفتادم ، وقتی حتی توی دلمم چیزی غیر از رضایتش نمیگذش ، فکر میکردم قبول میکنه این لحظه مو . فک میکردم راضی میشه به رضایتم . اون لحظه فکر مزد گرفتن نبودم ازش اما فکرده بودم جایی بالاخره این لحظه که خالی ام از گناه و فکرش حتی ، لبخندی بدرقه م میکنه که کفایت هر بدی و شری رو میکنه . میدونی ؟ آدم فک میکنه اون لحظه خوب بوده .. فک میکنه آدم .. فک میکنه
تو خوب نبودی که فکرده بودی بعدِ رضایتت باید منتظر چیز دیگه ای باشی . خوب نبودی تو . خوب ندادی امتحانتو باز
+ فعلش چی میشه ؟ " چرا آهن را می گداخیَند ؟ " :| می گدازند :))
برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 159