مرگ نزدیکترین اتفاق به ماس . مثه وقتی که فقط چن سانتی متر فاصله داشتی با ماشینی که از توی کوچه پیچیده و ندیده بودیش . مثه یه ساعت قبل که گلدون بامبوها یهو شروع کرد به لرزیدن . تا اومدم بگیرمش افتاد و تیزی شیشه س یه کم پایین تر از شاهرگمو برید و پوستِ قاچ خورده و ماهیچه و رگ زیرش که دیده میشد . چن ثانیه بریدگی رو محکم گرفته بودم و مات مونده بودم " حالم چطوره ؟ داره بد میشه ؟ خیلی خون نمیاد که ، رگ نبوده پس . حالم چی ؟ بد نشده ؟ " نه ! حالم خوب بود فقط افتادن گلدون زیادی ترسونده بودم و بیشتر غصه شکستن اونو داشتم :|
حالا مرگ که ازش راه فراری نیس ، شایعه های بعدش ، اونم توی شهر کوچیکِ همه شناس !
یه پسره رو میخواسته ، خونواده ش نذاشتن ، خودکشی کرده
نه بابا ! داداشاش ، فلان و بیسار
بیشین ! بیشین ! کی گفته داداشاش فلان و بیسار ، خودِ فلان فلان شده ش ، بهمان
اینا ! خودشون از همه بدترن ، برا ما نسخه میپیچن و دِ بیا تف و لعنت :|
+ حالا الانم دلم میلرزه هنوز ، یخ کردم ، گشنه م شده ، چایی میخوام ، دعوامم کردن :| ، کسیَم به سلامتی جون دوباره م :| برام گوسفند نزده زمین :/
* نهج البلاغه ، حکمت 419 .
برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 119