زنگ زده بودن بياين جينگولچه رو از مهد ببرين سرش رِشك زده .. حالا رشك و شپش شناس نيستم اما اينجوريم نيس باشه و نشه ديدش ! خواب بود كنارم ، داشتم ناراحتيمو از كار مربيش ابراز ميكردم ، از دل خواب پا شد بغضي " خاله ! مربيم گفت سرت ... داره " رشك نگف يه چيز خنده داري گف كه يادم رفته . گفتم " بي خود كرده خاله جون " .. هر چند اين طرز صحبت كردن جلو بچه درباره مربيش درست نيست و بايد ميگفتم " هيكل خودش رشك داره خاله جون " :| بچه ها ميفهمن ، درك ميكنن ، غصه ميخورن
..
خواهرم نجفه .. الان شايد حرم حضرت امير (ع) باشه يا هتلي همون نزديكيا
هفته قبل عروسه هوس آش كرده بود كه نشد درست كنم و ديديم خواهرم راهيه گفتيم بيشترش كنيم بشه آش پشت پا .. كلي سر و سعي و از قبل همه چي رو آماده كن .. كاري كه از دست مامانم بر اومد سر صُب پاشن ، شلنگ و :| بگيرن توي ديگ و خوب كه آبكي كردن و نشد ديگه كاريش كني رفتن دنبال كاراشون .. حليم خوشمزه اي شده بود ولي :))
برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 155