بعدِ ابراز نارضايتي شاگردونه از برو و بياي مشهد و مريضي بچه ش ، رفته بودم روي منبر كه " ببين چقد دعا و راز و نياز و خرج ميكنن ، دكتر و دوا و داخل و خارج و ميگردن تا بچه دار شن و نميشن
اشكاي جمع شده توي چشام داشت شورشو درمياورد كه برگشتم سمت تخته " صبر خدا زياده ، فراموش نميكنه ولي .. توكل به خدا ، روزاي شيرينشم مياد ، ان شاالله دوماديش " .. صدام لرزيد " دانشگاه رفتنش " .. گفته بود " صالح باشه " .. نگاه نكرده بودم سمتش ، گفته بودم " ان شاالله "
چقد از ديروز تا الان وسوسه نارضايتي و صبرشكني اومده باشه توو سرم ، وسط دلم ؟ چقد صداي ونگش از ته دلم اومده باشه ؟ نق و نوق دختركي كه خسته ميشه گاهي ، طولاني شده زياد ، طولاني ميشه خب خيلي وقتا .. ميدوني خدا ؟ فراموش نميكني ولي شما .. فراموشي نيس توي كارت .. ما هكذا الظن بك .. ما هكذا
+ ميرفتم سمت راه پله .. سرم پايين بود و برگه حساباي مالي رو چك ميكردم كه گذاشتش روي كتابم .. نمُرده باشم يعني از ذوق ؟ ^_____^ اينجـــــــــــــآ
برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 129