بعد امشب كه كنار آقا رضا دراز كشيده بودم توي صورتش و بيشتر لباش ، ميم و ميديدم دوباره شد بود دو - سه ساله .. اون بعد از ظهريه احتمالا قبل از دهه هفتادي ! كه مامان سپردنش بهم كه دم در مواظبش باشم .. پنج تا بچه قد و نيم قد بوديم اون موقع و علي و امين كه زود فوت كرد ، شير زد بودن و بعدِ هم .. زد به بهونه گيري و ديقه نكشيد ديدم نيس .. فكن چطور تونستم به بزرگترا برسونم نبودنشو ! احتمالا از ترسِ مامان چن باري مُردم و زنده شدم .. مثه چّي مي ترسيديم چون از مامان :)
با جنابات رفتيم دنبالش .. خانمي ديده بودش انگار كه ميرفته طرف مرز ! تموم شد .. بچه بودم و توي خيالم ديگه تموم شد .. ميمي كه ديگه نيس .. رفته و خارجكي شده يا چي توي اين دم غروب ، تموم :(
پيداش كرديم ولي احمقو ! نزديك مرز داشت راه مي رفت توو خاك و خلا ، حيرون و منتظر ..
حالاها لب تموم مرزاي رفتن و نبودن ، لب تموم ِ تموم شدنا ، دلم گرمه به خيرٌ حافظايي كه حواسش هست .. كه حفظ ميكنه دلبندارو .. كه برميگردونه عزيزارو
برچسب : نویسنده : bporchene6 بازدید : 135